دیروز یاد یه صحنه‌ای توی بچگیام افتادم که طبیعتا دخترعمه‌م هم توش بود. درمورد اینکه توی تابستون روزها بلند و شبها کوتاهه و توی زمستون برعکس. حرف میزدیم و شوهرعمه‌م که معلمه برامون توضیح میداد اونم توی مسیری پر از چمن و سبزه. اینکه من همراه عمه و شوهرعمه و دخترعمه چیکار میکردم خب به خاطر تنهایی و اینکه باید کسی تا عصر مراقب من میبود. خلاصه من مدام با خودم تکرار میکردم که یادم بمونه تابستون چجوره زمستون چجور. ولی تا خیلی وقت بعدش یادم میرفت. چون تا تابستون بعدی بیاد من یادم میرفت و زمان برای کودک طولانیه. 
به این چیزا فکر میکردم که متوجه شدم فردا روز ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستاره. از قضا اسم دخترعمه‌ی من هم زینبه و از قضا ترم دو پرستاری. این همه از قضا پشت هم ردیف کردم شاید دلیلش اینه که زینب لیسانس رو یه رشته‌ی دیگه خوند اما دو سه سالی که بیکار موند تصمیم گرفت بخونه حداقل پرستاری قبول شه. و آبادان قبول شد. هرچند انتخاب رشته‌ش معقول نبود ولی خوب شد آبادان قبول شد چون خیلی دلم میخواد یه سر برم؛ ۴سال نزدیکی این شهر زندگی کردم اما پامو توش نذاشتم.

میزان رخ دادن و اتفاق افتادنِ تصورات و تفکراتم داره میره بالا که شاید این تصورات ریشه در اتفاقات گذشته داره.
دارم به چیزای خوب فکر میکنم اینکه برنامه‌م رو عملی کنم. برنامه‌ای که ۴سال پیش دست بر قضا توی مسیرش افتادم و یکی دو سال وقفه افتاد. 

 

 

هنوزم گل رز قرمز رو برای کسی نمیفرستم. فقط خاص خودش بود. 
تو رزهای قرمزت رو برای چه کسی می‌فرستی؟

.

به من میگفت ترسو، بی‌اراده. اما نمیدونست این ترس و بی‌ارادگی به خاطر حضورش بود که مثل تکیه‌گاه بود و من عین ملل وابسته بهش وابسته میشدم. اما از وقتی رفت من در مقابل همه جز اون این دو خصلت رو از خودم دور کردم. تازه شبیه خودش شدم. آدما در مقابل من بی‌اراده و وابسته شدن. 
ویژگی آدمای بزرگ،  مستقل بودنشون و وابسته بودن دیگران به اونهاست. اصلا آدمهای بزرگ متغیر مستقل هستن و باقی متغیر وابسته. 
کاش میشد در حضور خودش مستقل میشدم نه در نبودش. 


 چن وقته مدام میاد توی ذهنم. یه همکلاسی داشت نابینا یا بهتره بگم روشن‌دل که به گمونم اهل کامیاران بود. سوالی که روی ذهنم داره رژه میره و سردرد گرفتم به خاطرش اینه که اسمش چی بود؟ مدام این سوال میاد توی ذهنم ول کن هم نیست. ذهنم خیلی شلوغه انواع مسائل رفت و آمد دارن. فکر میکنم اسمش کامران بود. اما شاید به خاطر شباهت این اسم با کامیاران این فکر رو میکنم. صداش توی گوشمه. دیالوگهاشون. خب به نظر آدم با سوادی میومد بیشتر از حد شرایطش. برای همین توی خاطرم مونده. اول سوال از اینکه اسمش چی بود شروع میشه بعدش فکر میکنم کجاست چیکار میکنه؟ سرنوشتش تا حالا. فکر میکنم ادم قابل احترامی بود امیدوارم موفق باشه.

نمیدونم دیگه ذهن من زیادی از خودش کار میکشه. 

راستی فیلم نیمه‌ی پنهان رو دیدم از تهمینه میلانی خیلی خوشم اومد. کلا فضای چنتا فیلمی که ازش دیدم رو دوست دارم. این فیلم رو بارها خواستم ببینم اما نشد. چن روز پیش با یکی از دوستام دیدار داشتم بحث می‌کردیم درمورد فیلم، کتاب همه چی( درباره‌ی رفتارهای جدید و بامزه‌ی پسر کوچولوش که من از وقتی میبینمش به خاطر رفتاراش و حرفاش بهش میخندم تا وقتی ازش خداحافظی می‌کنم). خلاصه پیشنهاد نیمه پنهان رو داد و خوشحالم این فیلم رو دیدم هرچند در دو سری چون از برنامه‌م جا میموندم.

 

 


میگن (از داستایوفسکی خوندم در کتاب بیچارگان، و جنایت و مکافات) که آدم به همه چی عادت میکنه. شاید در مورد بعضی موارد راست باشه اما گاهی هیچ جوره نمیشه عادت کرد و فقط آدم خودشو به بیخیالی میزنه. 
بعضی وقتا که یه هفته توی رخت خوابی به خاطر یه سرماخوردگی عادی عادت میکنی به حال نداشتن و خوابیدن و استراحت اصلا انگار دوس نداری خوب شی؛ این یه عادت کردن ساده‌س. وقتی عزیزی فوت میکنه هم بعد از یکی دو سال نبودش عادی میشه. یا وقتی از لحاظ مالی به مشکل برمیخوری اولش سخته ولی کم کم یاد میگیری چطوری روزگار بگذرونی. یا برعکس انقدر غرق پولی که معنا و مفهوم زندگی گم میشه و به ظاهر زندگی عادت میکنی. خلاصه هرکسی به شرایط زندگیش کم و بیش عادت میکنه حتی اگه داره سخت‌ترین شرایط رو تجربه میکنه. اما وقتی در اوج تجربه‌ی یک حس خوبی و اون حس خوب با تمام پوست و گوشت و استخونت در هم آمیخته، اینجا یه عده بخوان با استبداد و زور _هرچقدرم مقاومت کنی_ اون حس خوب رو ازت بگیرن و یه حس ناخوش رو که به زعم خودشون خوبه جایگزین کنن، چنان حال بدی داری درست اون سر طیف که این حال بد هیچ وقت به عادت بدل نمیشه. 
آقای داستایوفسکی! درسته "مردم به همه چیز عادت میکنن" اما این قاعده و قانون  یک استثنا و  تبصره داره و اون اینکه: هیچ وقت به نبود و حذف حسهای خوب دلیشون از زندگی، عادت نمیکنن.

راستش من به همه چی عادت نمیکنم. نه میخوام و نه میتونم.


- دیشب خواب دیدم توی یه عروسک بزرگ مثل خرس قایم شدم داشتم راه میرفتم و وارد خونه‌ای میشدم که احساس میکنم قبلا هم توی خوابم دیده بودمش، داشتم قایمکی وارد خونه میشدم ولی فقط اون منو دید و از پشت منو گرفت با هیجان و خنده توی خواب. بیدار شدم. 
امروزم یه خواب عجیب دیدم. توی صفحه تلویزیون دیدم داره یه ترانه میخونه انقد برام عجیب بود که با دقت نگاه میکردم خودشه؟ یه کلاه شاپو و عینک آفتابی با موهای بلند نشسته زانوهاشو گرفته بود توی بغلش و دوربین دورش میگشت. شعری توی مایه‌های (ای) عشق، سرسبز شو. همچین چیزی با ملودی آهتگ عالیجناب عشق انگار آهنگ اون ترانه با شعر دیگه‌ای خونده میشه.
- میگم تو خسته نمیشی از بس خواب می‌بینی؟
- من این خوابها رو دوس دارم. 


کتابمو بستم که استراحت کنم تلویزیون رو روشن کردم داشتم شبکه‌ها رو عوض می‌کردم که یادم اومد دوشنبه‌س و برنامه شوکران ساعت حدودای ۹ داره سریع گذاشتم شبکه ۴ شاید نشون بده چه ساعتی دقیق شروع میشه. و در کمال ناباوری دیدم نشون داد تبلیغش رو و اتفاق بامزه‌ترش مهمون برنامه‌ش بود کسی نبود جز باقر ساروخانی:) منتظرم ساعت ۹ بشه. همینجا یادداشت میکنم هرچی بود. چه دوشنبه‌ای شد:))) 

قبلا یه برنامه شبکه سه میداد که کلاسهای پروفسور فرامرز رفیع‌پور رو نشون میداد. یادمه که از دیدنش چقدر لذت می‌بردم هرچند دل خوشی از کتابش نداشتم کلا روش تحقیق یه جوری نچسبه. و یه بازم دکتر آزاد ارمکی رو نشون داد. بگذریم اینکه تلویزیون ممکنه اساتیدی بیاره که خیلی مخالف نیستن یا سطحشون قابل قبول برای قشری خاص نباشه اما همینکه اساتید جامعه‌شناسی رو توی قاب تلویزیون میبینم لذت میبرم.

 

۲۳:۲۵ 

برنامه رو دیدم. 
حرفهاشون بیشتر توی زمینه‌ی جامعه‌شناسی امریکایی بود تا اروپایی. بیشتر به سبک آسیب‌شناسی اجتماعی و جامعه‌شناسی توسعه صحبت شد تا فلسفه‌ی علوم اجتماعی. و خیلی نکته نکته حرف میزدن. من علاقه‌ای به این قسمت ندارم. یه جوری انگار سطحیه. مدام مجری هم میگفت من سوالم این بود منظورم این بود نه اینی که شما میگی. در هر صورت هر اندیشمندی به یک مکتبی تعلق داره. 

 

 

آخرین خبر :  پرسش‌های اساسی درباره جامعه ایران از محمدباقر ساروخانی 
تاریخ انتشار: 98/09/25 - 20:41 
ایسنا/ قسمت بیست‌وچهارم برنامه تلویزیونی «شوکران» با حضور دکتر باقر ساروخانی ـ از اساتید برجسته جامعه‌شناسی ارتباطات در ایران ـ دوشنبه ۲۵ آذر ساعت ۲۱ روی آنتن شبکه چهار سیما می‌رود.

دکتر باقر ساروخانی دانش‌آموخته علوم اجتماعی دانشگاه تهران و فارغ‌التحصیل دکترای دولتی جامعه‌شناسی دانشگاه سوربن پاریس، پژوهشگر و استاد تمامِ بازنشسته دانشگاه تهران، در شوکران بیست‌و چهارم به ارزیابی شرایط اجتماعی امروز ایران پرداخته و پیرامون مباحثی چون «قدرت مردم برای بازسازی جامعه و اینکه آیا اساسا انرژی‌ای برای مردم باقی مانده تا جامعه را بازسازی کنند؟!»، «چگونگی ایستادگی در برابر انحطاط کشور» و «نسبت سرطان سرمایه‌داری رانتی با به حاشیه رانده شدن محرومان از کردستان تا سیستان ‌و بلوچستان» با پیام فضلی نژاد سردبیر شوکران به گفت‌وگو نشسته است.

همچنین سوالاتی همچون «آیا چنانکه برخی فیلسوفان می‌گویند، جامعه ایرانی احمق شده است؟»، «آیا فروپاشی اجتماعی، قابل ترمیم است یا انحطاط ایران، سرنوشتی اجتناب‌ناپذیر است؟» از دیگر محورهای مورد پرسش‌ از ساروخانی خواهد بود.

باقر ساروخانی، در سال ۱۳۱۸ در شهر قزوین متولد شد، تحصیلات ابتدایی را در مدرسه حمدالله مستوفی و متوسطه را در مدرسه علامه محمد قزوینی به اتمام رساند. 

وی تحصیلات عالی دانشگاهی در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد را با انتخاب رشته‌های «زبان و ادبیات فرانسه» و «علوم اجتماعی» در دانشگاه تهران پشت سرگذاشت و سپس با استفاده از بورس تحصیلی عازم فرانسه شد و درجه دکترای دولتی جامعه‌شناسی را از دانشگاه سوربن پاریس اخذ کرد.

ساروخانی پس از بازگشت به ایران به تدریس واحدهای درسی مختلفی از جمله جامعه‌شناسی ارتباطات، جامعه‌شناسی خانواده، روش‌شناسی، روش‌های کیفی و روش‌های تحقیق در دانشگاه تهران پرداخت و بیش از نیم قرن است که در سطح ملی و بین‌المللی به انجام امورآموزشی و پژوهشی اشتغال دارد.

تالیف و ترجمه بیش از ۹۰ کتاب و مقاله، دریافت جوایز متعدد از جمله جوایز: «کتاب برگزیده سال دانشگاه»، «بهترین کتاب سال ۱۳۷۷»، «پژوهش برگزیده سال» و نیز دریافت ۲۰ لوح تقدیر از مسئولان برجسته کشور، از جمله افتخارات این چهره ماندگار جامعه شناسی ایران است.

«جامعه شناسی ارتباطات (اصول و مبانی)»، «جامعه‌شناسی نوین ارتباطات (رسانه‌ها در جهان امروز)»، «کودکان و رسانه های جمعی (پژوهشی در آسیب شناسی برنامه های کودک تلویزیون)»، «مقدمه‏ ای بر جامعه‏ شناسی خانواده»،«اینترنت، جهانی شدن و هویت فرهنگی جوانان در ایران: چالش‌ها و فرصت‌ها، با همکاری اسدالله بابایی فرد»، «جامعه‌شناسی خانواده»، «گفتمان رسانه‌ای و کودکان، ازدواج در ایران مسائل و تنگناها»، «خشونت در سینمای ایران»، «دریوزگان، پژوهشی در باب تکدی در تهران»، «اندیشه‌های بنیادین در دانش ارتباطات»، «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی خانواده»، «دایره المعارف علوم اجتماعی»، «جامعه شناسی و مسائل ارتباط جمعی»، «جامعه شناسی ارتباطات» و «طلاق (پژوهشی در شناخت واقعیت و عوامل آن)» تنها بخشی از دستاوردهای یک عمر فعالیت علمی و فرهنگی دکتر ساروخانی در آستانه ۸۰ سالگی است.

بازپخش «شوکران» روزهای سه‌شنبه ۱۰ صبح، جمعه ۱۴ ظهر، شنبه ۱ بامداد.

 

*کانال یا اپلیکیشن آخرین خبر akharinkhabar.ir/cinema/.

 

 


- دیشب بازم خوابشو دیدم
- چه خوابی؟
- یه جایی مثل خونه یا اتاق من که دو سه تا کمد کتاب به هم چسبیده داشت به رنگ چوب یا از عسلی خیلی روشنتر
- خب
- چن نفر بودن اونم بود روی یه برگه سفید ۱۰ در ۱۰ چیزی نوشته بود مثل " ادامه بده کم نیار" یه چیزی که معنای ایستادگی داشت برگه رو روبروم نگهداشت یواشکی نشونم داد بعدش یه هو یه نفر خواست از دستش بقاپه که بفهمه چی نوشته که یه دفعه برگه رو توی دستای خودم دیدم که محکم گرفتمش نکنه اون آدم ببینه و سراسیمه از دستش فرار کردم و بیدار شدم. 
- این نوشته حتما درمورد برنامه‌ایه که دارم انجامش میدم؟
- شاید. تو دلت میخواد نظر اونو بدونی و چون امکانش نیست توی خوابت اومده
- خب ولی توی خواب معلوم نبود منظورش چیه؟
- خب منظورش رو میتونی هرچی که توی بیداری انتظار داری بگیری
- آخه این برنامه یه زمانی شاید براش مهم بود اما حالا فکر نمیکنم
- شاید برای اون مهم نباشه اما برای تو مهمه و تایید درستی کارت رو هم توی خوابت گرفتی اونم از طرف اون که برات مهمه. البته شایدم روحت برگشته به گذشته و فکر کردی همه چی مثل گذشته‌س

- اینم میتونه باشه. راستی  امروز دوشنبه س هرموقع دوشنبه میشه یاد یه چیزی میفتم من گفتم حدیث داریم روزای دوشنبه و پنجشنبه و جمعه ناخن گرفتن خوبه و اون با خنده و پوزخند گفت این چرت و پرتا چیه که میگی؟ چه فرقی بین روزای هفته س؟ منم گقتم حتما هست که حدیثش هست. و بحث راجع به صحت حدیث و این حرفا

امروز دوشنبه س:) من نتونستم ناخونامو مرتب کنم چون کف دست راستم سمت چپش و تقریبا وسط رو به پایین بریده شده:)

- شاید جای برگه‌ای ه که توی دستت محکم گرفتی:)

- بعید نیست


- این چند روز به طرز جالبی توجهم جلب خانمهایی شده بود که به هر دلیلی مرد زندگیشون غایب بود طلاق، فوت یا هرچی. و اتفاقا آدمهای موفقی هم هستن در سطح خودشون که موردی مواجه شدم باهاشون از نزدیک. ذهنم رفت پی این نکته که شاید حضور مرد باعث میشه زن اصلا به خودش فکر نکنه برای همین تا مرد محو میشه زن شکوفا میشه
- خب لزوما این درست نیست. تو از کجا میدونی موقع حضور مرد، زن تلاش نکرده؟ یعنی از کجا معلوم که مرد باعث شده زن به خودش نرسه؟
- برای اینکه داریم میبینیم که زنها چقدر خودشونو وقف شوهر و بچه میکنن
- الان دیگه فکر میکنم کمتر شده
- حالا در هر صورت فکرم توی این حوزه‌ها بود که اتفاقی دیشب یه مصاحبه از چیستا یثربی دیدم. من از وقتی چشمم به اسم چیستا یثربی خورده با مهتاب نصیرپور اشتباه گرفتمش. یعنی فکر میکردم مهتاب نصیرپور اسمش چیستا یثربی‌ه وقتی هم متوجه اشتباهم شدم دیگه نرفتم ببینم چیستا یثربی دقیقا کیه فقط در این حد میدونستم که نویسنده و کارگردان تئاتره. وقتی مصاحبه رو دیدم که طرف گفتگو چیستا یثربی‌ه کنجکاو شدم ببینم چه جور آدمیه؟ و تعجب پشت تعجب
- چطور؟
- اول اینکه گفتم بهت این چند روز ذهنم درگیر یی بود که میدیدم با فوت شوهراشون چقدر موفق شدن توی زندگی اجتماعیشون و حالا دلیلش شخصیت زن باشه یا غیبت مرد، چیستا یثربی هم جزو اون یی هست که تنها بوده 
- خب
- و یه چیز دیگه اینکه عاشق بوده و چون دیده امکان رسیدن به عشقش نیست از لج ازدواج کرده. یه ازدواج صرفا قراردادی که حتی قصد بچه‌دار شدن هم نداشتن اما بچه دار میشن و بعدش طلاق
- اینجاش شاید شبیه خیلیها باشه:)
- و علیرغم تنهایی و داشتن فرزند خیلی توی کارش موفق هست. منم که عاشق تئاتر هستم (البته بیشتر آثار کلاسیک) علاقه پیدا کردم کتابهاشو بخونم یا آثارش رو ببینم. و این داستان عشقش رو توی کتاب پستچی آورده. نمیدونم چه مدل کتابیه؟ صوتی یا نوشتاری
- حالا نتیجه؟
- هیچی. برام جالب بود دقیقا اون وقتی که ذهن من درگیر ن تنها و موفق بود، یه هویی یه مصاحبه از چیستا یثربی (که همیشه اسمش توی ذهنم بود به عنوان یه نویسنده و کارگردان) جلوی چشمام قرار گرفت. از اون زنهای جذاب که هرچند با سختیهایی دست و پنجه نرم میکنن اما همین سختیها باعث پیشرفتشون در بعدی دیگه شده نه پسرفتشون. این قابل تقدیره. و اینکه سختیها رو از جدایی از عشق، از تنهایی توی جامعه‌ی مردسالار. آشکارا بیان میکنه. و یه چیز جالبش اینه که اگرچه به عشقش نرسیده ولی انگار با هم دوستانه ارتباط دارن چون هم خودش و هم عشقش امکان ازدواج ندارن و هر کدوم یه خواسته دارن که مانع ازدواجشون شده. و جالب اینکه یه حدیث از پیامبر نقل کرد که هرکسی عاشق بشه و امکان رسیدن به عشقش رو نداشته باشه و عفاف پیشه کنه و بمیره شهید محسوب میشه. و میگفت من شهید محسوب میشم:)

- خب پس با این حساب شهید راه عشق زیاد داریم:)

- میشنوی صدای طبل رو از دور؟ این صداها با دل من بازی میکنن منو میبرن به یه جایی که نمیدونم به یه زمانی که نمیدونم

- خواهش میکنم ادامه نده 

- خب دست خودم نیست. به نظرت یه روح از گذشته‌ها توی من وجود نداره؟ 

- احتمالا یه روح دیونه هم هست:)) برو به برنامه‌ت برس

 


فرشته مامان محمد امین با خنده در مورد محمدامین گفت: محمدامین بهم گفت مامان من با یسنا مسابقه دو بازی کردم ولی من دلم میخواست مسابقه سه بازی کنم:))) تا چندین ثانیه صدای خنده‌های بلند در هوا معلق بود. این صحنه رو دیروز خودم شاهد بودم: یسنا: محمدامین فلان بازی رو برام (گوشی مامانش) بفرست و مامان محمدامین بازی مورد علاقه‌ی یسنا رو برای گوشی مامان یسنا فرستاد. چند دقیقه بعد دو تا بچه دعواشون شد محمدامین گفت: اصن بازیتو از گوشیم حذف میکنم (که توی گوشی تو هم
دیروز یاد یه صحنه‌ای توی بچگیام افتادم که طبیعتا دخترعمه‌م هم توش بود. درمورد اینکه توی تابستون روزها بلند و شبها کوتاهه و توی زمستون برعکس. حرف میزدیم و شوهرعمه‌م که معلمه برامون توضیح میداد اونم توی مسیری پر از چمن و سبزه. اینکه من همراه عمه و شوهرعمه و دخترعمه چیکار میکردم خب به خاطر تنهایی و اینکه باید کسی تا عصر مراقب من میبود. خلاصه من مدام با خودم تکرار میکردم که یادم بمونه تابستون چجوره زمستون چجور.
چن وقته مدام میاد توی ذهنم. یه همکلاسی داشت نابینا یا بهتره بگم روشن‌دل که به گمونم اهل کامیاران بود. سوالی که روی ذهنم داره رژه میره و سردرد گرفتم به خاطرش اینه که اسمش چی بود؟ مدام این سوال میاد توی ذهنم ول کن هم نیست. ذهنم خیلی شلوغه انواع مسائل رفت و آمد دارن. فکر میکنم اسمش کامران بود. اما شاید به خاطر شباهت این اسم با کامیاران این فکر رو میکنم. صداش توی گوشمه. دیالوگهاشون. خب به نظر آدم با سوادی میومد بیشتر از حد شرایطش.
میگن (از داستایوفسکی خوندم در کتاب بیچارگان، و جنایت و مکافات) که آدم به همه چی عادت میکنه. شاید در مورد بعضی موارد راست باشه اما گاهی هیچ جوره نمیشه عادت کرد و فقط آدم خودشو به بیخیالی میزنه. بعضی وقتا که یه هفته توی رخت خوابی به خاطر یه سرماخوردگی عادی عادت میکنی به حال نداشتن و خوابیدن و استراحت اصلا انگار دوس نداری خوب شی؛ این یه عادت کردن ساده‌س. وقتی عزیزی فوت میکنه هم بعد از یکی دو سال نبودش عادی میشه.
- دیشب خواب دیدم توی یه عروسک بزرگ مثل خرس قایم شدم داشتم راه میرفتم و وارد خونه‌ای میشدم که احساس میکنم قبلا هم توی خوابم دیده بودمش، داشتم قایمکی وارد خونه میشدم ولی فقط اون منو دید و از پشت منو گرفت با هیجان و خنده توی خواب. بیدار شدم. امروزم یه خواب عجیب دیدم. توی صفحه تلویزیون دیدم داره یه ترانه میخونه انقد برام عجیب بود که با دقت نگاه میکردم خودشه؟ یه کلاه شاپو و عینک آفتابی با موهای بلند نشسته زانوهاشو گرفته بود توی بغلش و دوربین دورش میگشت.
این کتاب در سال ۱۹۲۸ منتشر شده؛ در دوره‌ی جوانیِ نویسنده. پر از توصیف‌های جزیی که منو یاد بالزاک انداخت. کتاب گوگوریو که همون چند صفحه‌ی اول کنارش زدم. این کتاب رو نمیدونم به چه دلیل م واقعا؟ چون اصلا جالب نبود. میشه درباره‌ش نوشت و برای کسی که می‌خواد درموردش بدونه مطلب هست توی فضای مجازی. سعی کردم ازش لذت ببرم اما هرچقدر فکر کردم و حتی جستجو کردم متوجه نشدم چی شد آخرش؟؟؟ اتفاقات رو متوجه شدم اما دلیلش رو نه! در هر صورت از یه جنبه‌هایی بد نبود.
مناجات یعنی حرف زدن با خدا، حمد و تسبیح خدا، نیازها و خواسته‌هات رو از خدا بخوای. و جانم به مناجات امیرالمومنین‌ صلوات‌الله علیه، جانم به مناجات زین‌العابدین و سیدالساجدین امام سجاد علیه‌السلام. من که وقتی می‌خونم به وجد میام. اصولا حرف زدن با خدا برای بنده‌ها شیرینه و وقتی با جملات و عبارات زیبا، زینت داده بشه چقدر حالت رو خوب میکنه؛ با خودت میگی انگار از توی وجودم همین حرفها و کلمات رو میخواستم بکشم بیرون و به زبون بیارم اما ذوق و تواناییش رو نداشتم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر روز بیا طراحی وب سایت،سئو و بهینه سازیسایت معرفی کالا فروشگاهی بهترین سایت ???? راکت شو مجله سایه روشن cx survey